اندیشه...

 دلم شوق بوییدن دارد. دلم خسته است. خسته از رنگ غم. خسته از نقش درد. خسته از در درد بودن. دلم دلیل لخت بودن ماست دلیل لخت بودن افکار ما. افکاری که روشن است. افکاری که به بهانه ی روشنایی بی حیایی می خواهد. افکاری که به بهانه ی بی حیایی آزادی می خواهد افکاری که به بهانه ی آزادی قتل و غارت و فحاش می آورد. افکاری که به بهانه ی قتل و غارت و فحشا چشم ها را کور و دل ها را مرده و گوش ها را کر می کند. دلم اندکی صبر می خواهد و واژه ایی بلند و کمی آزادی تا اندیشه ها هم بتوانند بفهمند فرق منطق و حیوان را . فرق شهوت و انسان را. فرق نور و روشنایی را فرق غیر ممکن و فوت را. چه اندیشه ی زیباییست اندیشه ایی که عدل می پروراند اندیشه ایی که کرامت دارد اندیشه ایی که آزاده  است اندیشه ایی که صبور است اندیشه ایی که باقر است اندیشه ایی که عالم است اندیشه ایی که کاظم است اندیشه ایی که ضامن است اندیشه ایی نقی است اندیشه ایی که تقی است اندیشه ایی که عسکری است اندیشه ایی که کامل کننده ی اندیشه ها و اندیشه ی محض و معنای اندیشه است. اندیشه ایی که جاویدان کننده ی اندیشیه است اندیشه ایی که نور محض است اندیشه ایی که سراسر مهر و عشق و شور است اندیشه ایی که بی همتاست اندیشه ایی که نه جنس می شناسد و نه رنگ اندیشه ایی که نه فقر میشناسد و ثروت اندیشه ایی که کم عقلیست اگر روشن اندیش باشی و به آن فکر نکنی.